داستان کوتاه: بدون روتوش، آقای نویسنده!

حسین معدنی ثانی:
 
"اختر" ، خيره به قاب عكسيست كه در آن خانم پرستاري زل زده به ما و انگشت اش را به علامت هيس گذاشته روي دماغ اش . صاحب عكس ، بيست و هفت هشت سال بيشتر ندارد و از وجنات اش پيداست كه زني شاد و شنگول است و اين شادي را مي شود از نرمه لبخندي كه گوشه ي لبانش جا خوش كرده و آبي كه زير پوست اش افتاده ، به راحتي فهميد ؛ چشم هاي ميشي زن ، عجيب مي درخشند و آن هم لابد به قول آقاجان بايد مربوط به جيب پر و پيمانش باشد . آخر آقاجان هميشه مي گويد: " پول بابا پول ... هر چي ميگي از پول لامروت بگو ... وقتي ته كيسه ت پر پوله، از تو داغ ميشي و از همه ي دردهاي اين دنيا فراموشت ميشه ." خيره به دماغ خوش فرم و قلمي خانم پرستارم كه با سُقلمه ي اختر از جا مي پرم. آبروداري مي كند و با صدايي خفه ، جوري كه مريض بغل دستي نشنود ، مي گويد : " ها ؟ ... چته ؟ اينجام دست از چش چروني ورنميداري؟"
 
نفس عميقي مي كشم و چيزي نمي گويم . دلم برايش مي سوزد. زير چشم هايش به قاعده ي يك دل انگشت ، گود افتاده و پاي خانه ي چشمانش ، چين و چروك ها غوغا به پا كرده اند . دماغ اش تيغ كشيده و رنگ به صورت ندارد و اصلاً از آن لب هاي خوشگل گوشتي و چاه زنخداني كه وقت خنديدن، زيباييش را صد چندان مي كرد، خبري نيست؛ صورت كشيده ي لاغرش من را ياد اسبي مي اندازد كه از زور گرسنگي استخوان هاي گرده اش بيرون زده؛ مادياني كه از زور خستگي، ديگر تاب كشيدن گاري را ندارد؛ اخم هاي وامانده اش را لحظه به لحظه بيشتر در هم مي كشد و من باورم نمي شود كه اين همان اختريست كه با ديدن خنده ي مليح اش اختيار از كف مي دادم و در دل مي گفتم: "فتبارك الله احسن الخالقين ."
 
سكوت سنگيني فضاي مطب را پر كرده است. خانم منشي، خيره به صفحه ي جدول، حسابي در گل مانده و دائم با حلقه ي بدقواره ي نامزديش ور مي رود. روبروي من و اختر، زن و شوهر جواني نشسته اند و زن، سرش را روي شانه ي مرد گذاشته و چشم هايش را بسته است. اختر چشم از زن برنمي دارد و من خوب مي دانم كه چقدر دل اش مي خواهد برگردد و يواش در گوشم ، بگويد : " اي ريدم به اين شانس... تو رو خدا نيگاش كن ! زنيكه انگاري دختر صمصام السلطنه ي فواره سوراخ كنه ... ايكبيري با چه نازيم سرشو گذشته رو شونه ي شوهره ... " دوست دارم يك دل سير ، زن و شوهر را نگاه كنم ؛ در چهره ي زن آرامش موج مي زند ولي خوف مي كنم كه بيشتر نگاهش كنم تا مبادا اختر از كوره در برود و با همان لحن مسخره ي هميشه بگويد : " ها دوباره چيه ؟ چرا مثل خري كه به نعلبندش نيگاه ميكنه ، زل زدي به زنيكه ؟ "
 
دلم آشوب مي شود . نفس ام سنگيني مي كند . خدا خدا مي كنم تا " دكتر هومن " زودتر زنگ را فشار دهد و منشي ، چشم از جدول وامانده بردارد و اين بار نگاهش روي من و اختر بايستد و بگويد : " آقاي مشتاق ! " نوبت شماست .
 
"دستم بي اختيار به جيب پالتوم فرو مي رود و دنبال دفترچه ام مي گردم، كه چشم غره ي اختر پشيمانم مي كند. مي دانم كه اگر دفترچه ام را بيرون بياورم و بروم سراغ داستاني كه مشغول نوشتنش هستم، اختر ديگر اين دفعه آبروداري نمي كند و با صدايي بلند مي گويد: " بازم داستان ؟ تو خسته نشدي از اين همه نوشتن ؟ اصلاً بگو ببينم ! داستان واسه من و تو آب ميشه يا نون ؟ " دستم را از جيبم در مي آورم و در حالي كه با انگشتر فيروزه ام بازي مي كنم ، يواش در گوش اش مي گويم : " به دكتر بگو نسخه ي قبلي رو دوباره تجديد كنه! بزنم به تخته ماشاا... رنگ و روت از هفته ي پيش خيلي بهتره . "
 
اختر پوزخندي مي زند و مي گويد : " خواب ديدي خير باشه ! بقول يارو گفتني ، تو مو ميبيني و من پيچش مو ... بعدشم ، كجاي حالم بهتره آقا ؟ جنابعالي اصلاً چه ميدوني كه تو دل من چه خبره ؟ دلم مثل سير و سركه مي جوشه ... قلب وامونده م عينهو يه بشكه قير داغ ، صبح تا شب ، شب تا صبح، قُل مي زنه اما تو چي؟ دلت خوشه كه علي آبادم شهره ... اصلاً دنيا اگه كنفيكون بشه ، پشت ميزت نشستي و سرت به داستانات گرمه ... هر چيم مي گم مرد! پاشو يه كاري بكن ، انگاري درز قباتو مي دوزم ... مدام تو كاغذات غرقي ... يه شير پاك خورده م پيدا نميشه ، بكوبه تخت سرت و بگه ، اينا واسه فاطي تُنبون نميشه آقا! بقول بي بي جونم، فكر نون باش كه خربزه آبه ... داستان واسه من و تو زندگي نميشه ... شيكم نون مي خواد آقاجون ... با حلوا حلوام كه دهن شيرين نميشه ... ميگي نه! همه ي داستاناتو وردار ببر دم دكون شاطر عباس، ببين دو تا سنگك مي ده و ميگه، دست مريزاد آقاي نويسنده!"
 
مثل هميشه حرفي براي گفتن پيدا نمي كنم . آخر از حق هم نمي شود كه گذشت ، راستش در تمام اين سال هاي نوشتن ، هيچ بني بشري پيدا نشد كه بگويد : " آقاي نويسنده ! خرت به چند ؟ " راستش حالا كه پا به سراشيب عمر گذاشته ام ، مي بينم كه بقول بابا گفتني، علي مانده و حوض اش؛ بعد از نزديك به سي و هفت سال تاهل ، من مانده ام و اختر و دو تا بچه؛ دختر بزرگم - زهره - سي و سه سالگي را رد كرده و الحق و الانصاف تا به امروز خواستگار باب دنداني در كلبه ي حقيرانه ي ما را نكوبيده تا تقاضاي غلامي بكند، مخصوصاً از پارسال كه دو تا جوش گنده ي سر سفيد هم روي دماغ زهره جانمان جا خوش كرده و طفلك بچه ام دائم پاي آينه نشسته و با حرص، مشغول خالي كردن محتويات بد رنگ و احتمالاً بد بوي جوش هاي لعنتيست؛ هر چي هم اختر خود را از تن و پيراهن بدر مي كند و مي گويد: " بسه ديگه دختر! تا كي مي خواي بشيني و اين جوشاي وامونده رو انگولك كني ؟ " به خرج اش نمي رود كه نمي رود .
پسرم - پدرام - هم كه چند وقتيست در رشته مهندسي تغذيه از دانشگاه آزاد، فارغ التحصيل شده، از زور بيكاري زل زده به صفحه ي رايانه و اختر روزي نيست كه از كنارش رد نشود و نگويد: " الهي جز جيگر بزنه اون بي شرفي كه اين وامونده رو اختراع كرد! " خوب بي راه هم نمي گويد . بالاخره ما هم به هزار عشق و اميد، نان را از گلويمان زوال آورديم تا پول شهريه اين بچه را جور كنيم و پدرام بشود آقاي مهندس تا بلكه سري بين سرها در بياورد و مثل من مجبور نباشد واسه صنار سه شاهي چرك كف دست ، نور چشم بريزد و قلم بزند و داستان بنويسد و جلو اين ناشر  و آن سردبير، كمر خم كند .
 
واقعيتيست كه حقير و بانو، عقل هايمان را روي هم ريختيم و پيش دلمان گفتيم: " حالا كه خودمون هيچ پوخي نشديم و تو شيش و بش اين زندگي و چار تيكه جهيز اين دختر مونديم ، بذار لااقل پدرام بره دانشگاه و واسه خودش كسي بشه. " پيش خودمان خيال كرديم، مهندسيش را كه بگيرد، مي رود سر كار و آن وقت است كه من و اختر ديگر بايد لنگ هايمان را دراز كنيم و در سايه ي پول هاي آقاي مهندس سيبيلي چرب كنيم .
 
اختر مي گفت : " بالاخره اين همه كارخونه ي خيار شور و رب گوجه و ماكاروني و ترشي ليته و هزار تا كوفت و زهر مار ديگه بايد يه مهندس تغذيه داشته باشه تا مبادا خداي نكرده اين صاب كارخونه هاي از خدا بيخبر ، خيار مثل دسته ي بيل و گوجه فرنگي پوسيده و بادمجون نشسته رو نريزن تو شيشه و بندازن به خيك خلق الله . " همين هم شد كه زير باز پرداخت چپ و راست وام هاي تحصيلي پدرام ، زهوارمان در رفت و مجبور شديم سر پيري آپارتمان دو اتاق خوابه ي مسكن مهرمان را فروخته و مثل كولي هاي بار و بنديل بر دوش دنبال سقفي براي در امان ماندن از برف و بوران باشيم و در گير ودار همين بدو بدوها و بگير و ببندها ، اختر بيچاره افسردگي گرفت؛ حالا من مي گويم افسردگي لابد شما با خودتان خيال مي كنيد كه افسردگي يعني زل زدن به نقطه اي نامعلوم و صم و بكم نشستن و زانوي غم بغل زدن؛ نخير ، اشتباه مي فرماييد ؛ افسردگي اختر بانو ، همراه بود با پرخاش و يقه دراندن و پيراهن جر دادن؛ اصلاً باور مي كنيد زني كه روزي افتخار مي كرد، همسر يك نويسنده است، حالا بيزار است از هرچي نويسنده است و اق اش مي گيرد وقتي بنده را پشت ميز در حال نوشتن مي بيند.
 
القصه ... حكيم و دوا و درماني نبود كه بنده از بابت آن مضايقه اي داشته باشم. از خدا كه پنهان نيست از شما هم كه بنده ي خداييد پنهان نباشد، عرصه آن چنان بر ما تنگ شد كه كار به دعا و دعانويس هم رسيد و حقير نويسنده، با هفت جلد رمان بالاي چهارده هزار صفحه، به نقطه اي رسيدم، كانهو غريق در حال غرق، به هر خار و خاشكي دست انداخته و مجبور شدم به حرف خواهر زنم " اقدس "خانم ، اختر را پيش سيدي دعا نويس بنام " سيد حسين " ببرم. آخر شما كه نمي دانيد، اقدس آمد و گفت، همسايه ي خواهر جاريش در عنفوان جواني توي سرش توموري پيدا مي شود به قاعده ي يك نارنگي و هيچ طبيب حاذقي پيدا نمي شود كه جرائت كند و جمجمه را بشكافد و تومور را دربياورد خلاصه جوابش مي كنند و بيچاره را رو به قبله مي خوابانند و چشم براه ملك الموت مي مانند كه يك مومن واقعي پيدا مي شود و مي گويد: " شما كه همه ي درها را زديد ، در خانه ي اين سيدك را هم بزنيد! بالاخره خدا از سلطان محمود بزرگتره " شوهر زن بيچاره هم از روي استيصال و نااميدي در خانه ي آسيدحسين را مي كوبد و سيد به محض ديدن مريض، اول بسم الله، شش نخود شيره ي ترياك را در آب حل كرده و يك نفس بالا مي رود و بعد هم از صندوقچه ي گوشه ي اتاق، چاقويي به بزرگي يك ساطور در آورده و بعد از كلي دعا و ورد زير لب، كف چاقو را آرام به سر زن مي مالد و مي گويد : " تموم. ببرينش؛ ديگه غده بي غده؛ فقط يادتون باشه فردا، صبح و ظهر و شب به جاي غذا، سه وعده "عنبرنسارا" را مثل چايي دم كنيد و بديد ضعيفه شكم خالي بخوره. " همسايه ي خواهر جاري اقدس ، قسم خورده بود كه دعاي سيد و چاقويش مثل آب روي آتش، زن را شفا داده و بعد از آن قضيه تا امروز زن دو شكم بچه هم زاييده است.
 
درخانه ي سيدحسين را كوبيديم . زني در را برويمان گشود كه بعد فهميديم زن سوم سيد است؛ آشنايي داديم و به محض اين كه فهميد معرف ما، همسايه ي خواهر جاري اقدس است ، لبي شيرين كرد و در حالي كه بچه ي ريغويش را در آغوش مي فشرد ، كنار كشيد و ما پا به خانه گذاشتيم؛ خانه اي با يك حياط پا به گود و يك درخت شفتالو و سه تا اتاق و يك راهرو دنگال؛ خود سيد، بالاي راهرو روی يك نهالي چمباتمه زده بود و دور و برش پر بود از لخ و پخ؛ اختر حواس اش بود مبادا پايش برود روي آت و آشغال كف راهرو؛ سيد شصت سال را شيرين داشت و از موهاي چرب فلفل نمكيش معلوم بود بيشتر از شش ماهه است كه رنگ حمام را نديده است ؛ مردك ، سلام مان را بي جواب گذاشت ؛ آخر گير داده بود تا با دل انگشت قي گوشه ي چشم هايش را پاك كند و هم زمان ، پك هاي عميقي به سيگار اشنويش مي زد و دود را قلاج قلاج از دماغ و لاي دندان هاي سياهش بيرون مي داد . سكوت سنگين راهرو را گريه ي همان بچه ي ريغو شكست . سيد مي خواست چيزي بگويد كه صداي زني از تو اتاق بلند شد : " خفه مي كني اون توله اتو يا بيام خفه ش كنم ؟ " زن كه انگار از ما خجالت كشيده، زودي پستان پلاسيده اش را چپاند به حلق بچه و سيد به اختر گفت : " چته همشيره ؟ " اختر نگاهش را از موهاي زردي كه از دماغ او بيرون زده بود ، دزديد و مِن مِن كنان گفت : " والا چي بگم آسيد ؟ " سيد ريش بلند و چرك اش را خاراند و گفت : " هر چه مي خواهد دل تنگت بگو ! طبيب محرم مريضه آبجي ! مخصوصاً اگه ملا و سيد اولاد پيغمبر هم باشه ." اختر نگاهي به من كرد و گفت : " والا آسيد از خدا پنهون نيست از شمام پنهون نباشه ! چن وقتيه كه دلم مثل اسپند رو آتيش ، دائم تَرقُ و پَرَق مي كنه . هميشه خدا دلم سياهه ؛ اصلاً انگاري يكي يه سنگ آسياب رو گذاشته قلبم؛ صبح كه از خواب پا ميشم، دلشوره طاقتم و طاق ميكنه؛ شايد باورت نشه ولي به جدّت قسم انگاري يه دست كثيف، تو دلم رخت ميشوره ؛ همه ش يه چشمم به دره و يه گوشم به زنگ تلفن تا يكي يه خبر بد واسه م بياره . " سيد عرق چين سبز چرك مُرداش را بر سر جا به جا كرد و گفت : " مثلاً چه جور خبري ؟ " اختر ، فكري كرد و گفت : " خبر بد ديگه آسيد ! يه چيزي تو مايه ي مرگ و مير يه عزيز . " سيد كه بالاخره موفق شد ، قي خشك شده ي گوشه ي چشم چپ اش را تميز و با پاچه ي تُنبانش بمالد ، پرسيد : " مزاجت چي خواهر ؟ " اختر بهت زده مرا نگاه كرد و گفت : " مزاجم چي آسيد ؟ " سيد آب دماغ اش را با كف دست پاك كرد و گفت : " مزاجت  خوب كار مي كنه يا نه ؟ " اختر كه از سئوال سيد جا خورده بود ، مانده بود معطل چه بگويد كه سيد ادامه داد و گفت : " حتماً حالا تو دلت ميگي ، اين سيد خدا رو ببين ... آخه گوز چه ربطي به شقيقه داره ؟ من ميگم دلواپسم ، اين سيد ميپرسه مستراح ميري يا نه ؟ اما نميدوني اين دلشوره ي لعنتي خيليم به اين بيرون روي مربوطه . اصلاً مگه نشنيدي كه قديميا ميگن ، شيكم روون بهتر از يار مهربون؛  بعله خواهر خودم ! وقتي شيكم خوب كار نكنه ، دل سياه ميشه و دائم بگمونت مياد كه حال و دميه كه سقف آسمون آوار بشه رو سرت . " اختر سرش را برد كنار گوش سيد و گفت : " اي بد نيست . " سيد آغوش اش را براي پسر بچه اي كه تُنبان به پا نداشت و از يكي از اتاق ها بيرون دويده بود ، گشود و در حالي كه او را مي بوسيد و روي پا مي نشاند ، پرسيد : " روزي چن بار ؟ " اختر سرش را پايين انداخت و آرام گفت : " روزي يه بار . " سيد ، گازي به سيب نيم خورده ي پسر بچه ي بي تُنبان زد و گفت : " كمه آبجي كمه ! روزي يه بار قضاي حاجت كمه . " بعد هم رو به يكي از اتاق ها فرياد زد و گفت : " زينب ، اون پاكت سفيد بالاي رف رو وردار بيار ! " زينب ، با شكمي ورآمده ، دست به كمر از اتاقي بيرون زد و پاكتي را به سيد داد و بچه را با خود برد . سيد پاكت را به دست اختر داد و گفت : " اين معجون تركيبيه از " ناخن خرس "و  "شاخ بُزُ " و " سرگين ماچه خر " و "موي گوش شغال مازندرون " و " شاخ افعي هندوستون " و ببخشيد " اونجاي كفتار ماده ي ورامين " كه خودم با طهارت كامل و دستنماز سابيدم و يك كف دست ، " گل محمدي " و " زيره كرمون " و " خارخُسك شيراز " رو هم كفمال كردم و زدم به تنگش تا بشه دواي درد بي درمون آدمايي مثل تو ؛ صبح ، ناشتا ، سه قاشق از اين معجون رو ميذاري رو آتيش و سه ربع ساعت تحمل ميكني تا خوب قُل بزنه و بعدش يه نفس بالا ميري ! والله معجزه مي كنه .... اين كه دواي مزاجت آبجي ! اما واسه دلهره تم دلواپس نباش ! " بعد هم دست برد زير نهالي و پَري سفيد كه به گمانم پَر مرغ بود را بيرون كشيد و با وسواس به آب دهان خيس كر طوري كه اَخُ و تُفَش از روي پَر، غيژ كشيد و ريخت روي تُنبانش و تازه آنجا بود كه چشمهايش را بست و شروع كرد به ورد خواندن و پف دادن به پر مرغ . بعد هم دست برد زير نهالي و تكه كاغذي بيرون آورد و شروع كرد روی آن به ترسيم اشكالي نامفهوم و بعد همه ي اين كارها ، كاغذ را پيچاند لاي پر مرغ و به دست اختر داد و گفت : " پونزده شب تموم وقت خواب كاغذ را ميذاري زير بالشت و سي تا قل هو والله مي خوني و بعد مي خوابي ، حواستم خوب جمع مي كني كه تو اين پونزده روز چشمت به  پسر بچه اي كه ختنه نشده ، نيفته وگرنه دعا باطل ميشه ؛ ايشالا صبح روز شونزدهم كه از خواب پاشي ، ديگه از ترس و دلشوره خبري نيست . " اختر نگاهي به من كرد، حال آدمي را داشت كه كوهي را از دوش اش برداشته اند، خوشحال از جا پريد و با سخاوت هر چه تمام تر دسته اي اسكناس را زير نهالي آق سيدحسين چپاند و از پله هاي حياط پا به گود بالا آمديم .
 
از خانه ي سيد كه بيرون زديم ، اختر از خوشحالي روي پاهايش بند نبود . حال معشوقي را داشت كه شانه به شانه ي عاشق اش در يك باغ پُر از گُل قدم مي زند ؛ صبرش نبود كه زودتر به خانه برسيم و در ميان تند تند حرف زدن ها و نقشه كشيدن هايش ، دائم مي گفت : " بايد حواسم باشه كه چشمم به چشم " جعفرِ " جِز جيگر زده ، بچه ي سُرور خانم نيوفته ؛ آخه ننه ش هنوز " دسته حلال " ش نكرده ؛ پا به خانه كه گذاشتيم ، اختر رفت سراغ معجون و هر چي هم كه من گفتم : " حالا دستپاچه نشو خانم ! بذار از فردا شروع كن . " امّا به خرجش نرفت كه نرفت  و در جوابم كفت : " كور بودي و نديدي كه من كله ي صبحي ناشتايي نخوردم ؟ " بعد هم سه قاشق معجون را همانطوري كه سيد گفته بود ، جوشاند و يك نفس بالا رفت .
 
معجون كه از گلوي اختر پايين رفت ، به نظرم رسيد كه رنگ صورت اش بنفش شد و دماغ اش تيغ كشيد . انگاري مي خواست چيزي بگويد ، اما حرف در گلويش مي شكست ؛ حال گوسفندي را داشت كه به ديدن چاقوي سلاخ ، دست و پايش را رعشه مي گيرد و قادر نيست ، آبي كه با آفتابه به حلق اش مي ريزند را فرو دهد ؛ چشم هاي اختر را من در اين سي و هفت سال زندگي ، هيچ وقت آن طوري نديده بودم ؛ نگاهش عينهو نگاه محتضري بود كه به كمترين رمق به دنيا نگاه مي كند ؛ آدمي رو به مرگ كه جهان لحظه به لحظه برايش رنگ مي بازد و در واپسين ثانيه ها ديگر قادر به تشخيص رنگ ها نيست و همه جا را خاكستري مي بيند ؛ به نظرم مي آمد عزرائيل چُندك زده روي سينه ي اختر و همان جوري كه گلويش را فشار مي دهد ، آخرين سفارش ها را به نجوا در گوش اش مي گويد و شايد بخاطر همين بود كه ديگر طاقت نياوردم ودست انداختم زير بغل اش  و كشان كشان او را به مستراح بردم و با صدايي كه مي لرزيد ، گفتم : " انگشت بزن اختر!"
 
دندان هاي اختر كليد شده بود . عضلاتش منقبض  بودند و ياراي تكان دادن دستش را هم نداشت و خدا خواهي بود كه حقير در واپسين دقايق عقل ام كشيد و در يك حركت متهورانه توانستم از لاي دندان هاي قفل شده اش ، انگشت اشاره ام را به ته حلق اش رسانده و سه چهار دوري آنرا بچرخانم . دلتان پاك ! يك قِسياني من مي گويم يك قِسياني شما مي شنويد ؛ چنان استفراقي كرد كه با خودم گفتم ، حال و دميست كه دل و روده اش هم بريزد توي سنگ مستراح ؛ چشمتان روز بد نبيند نتيجه ي رشادت من و محتويات شكم اختر ، مخلوطي زرد و خاكستري و بنفش بود كه بوی گند اش، چيزي بود در مايه بوي جسدي متعفن و باد كرده كه بعد از ده روز از گوري بي نام و نشان بيرون كشيده مي شود و بازپرس ويژ ي قتل طاقت نمي آورد بالا سر مقتول ، به اميد يافتن سرنخي بماند و شتابان به دنبال گوشه ي دنجيست كه يك شكم سير اُق زده و بالا بياورد ، بلكه نفس اش بقول آقاجان كمي تا اندازه اي راست شود .
 
اختر را روي تختي خوابانديم . از لاي چشمان نيمه باز و بي فروغ اش نگاهمان مي كرد. راستش را بخواهيد ، دلم برايش مي سوخت ؛ اصلاً دلم براي خودم هم كباب بود ؛ در آن لحظات سخت مغزم درست كار نمي كرد و فقط با خود فكر مي كردم اگر اختر بميرد ، با اين جيب پاك تر از دل مومن ، بايد چه خاكي به سرم بريزم . چشمتان روز بد نبيند ! سه روز و سه شب تمام اختر استفراغ مي كرد و بدتر از استفراغ ، دل پيچه و اسهالي بود كه يك دم رهايش نمي كرد . بيچاره همچين كه دل پيچه خفت اش را مي چسبيد ، با صدايي كه انگار از ته چاه " وِيل "به گوش مي رسد ، مي گفت : " همين رو كم داشتم ... گل بود به سبزه نيز آراسته شد . " چاره اي نداشتيم ، جايش را پهن كرده بوديم ، دم مستراح و دم به دم آب شدنش را تماشا مي كرديم . بيچاره زهره كه يك چشم اش اشك بود و ديگري آه ، مدام چاي نبات و زيره به نافِ مادرش مي بست بلكه افاقه كند و اين اسهال و استفراغ وامانده دست از سرش بردارد ، اما بي فايده بود ، اختر كه هيكل روزگار سلامتيش در مايه هاي يك نيمچه قصاب سيبيل از بنا گوش دررفته بود ، شده بود پوست استخوان و آخرش هم پدرام بود كه به دادمان رسيد و همانطوري كه محو صفحه رايانه بود ، گفت : " اينجوري كه فايده نداره بابا ! نميبيني داره از دست ميره ... زودي برسونينش بيمارستان ... اما نگيد دكتر ملا سيدحسين ، شاخ افعي و ميخ دروازه به خوردش داده ... بگيد حواسش نبوده خربزه و عسل خورده . " از خوشحالي از جا پريدم و پدرام را در آغوش كشيدم و همانطوري كه مي بوسيدمش ، در گوشش گفتم : ايوا... خوشم اومد ... ببخشيد كه ديروز بهت گفتم بجاي مغز تو كله ت پُر پِهِنه . "
 
اختر يك هفته ميهمان بيمارستان بود . خطر از بيخ گوشمان رد شد . دكتر مي گفت : " هر نوني بوده ، دست يه بنده خدا دادي ، آقاي مشتاق ! خانومت تو آخرين لحظه از دست عزرائيل سُر خورد و افتاد . " اختر را كه به خانه آورديم اگرچه از اسهال و استفراغ خبري نبود ، اما اختر هم ديگر اختر قبلي نبود . اوايل گوشه گير و كم حرف شد اما بعد مدتي زود رنجي و پَرخاش هاي آن چناني هم در برنامه ي كاريش قرار گرفت و از آن روز به بعد ما نمي دانستيم به چه ساز اختر بايد برقصيم و شديم مشتري پر و پا قرص اين مطب و آن مطب ؛ حالا هم كه مدتيست پله هاي مطب جناب دكتر هومن را بالا و پايين مي رويم تا بلكه معجزه كند و دم مسيحائيش در آهن سرد اختر اثر كند و آلانه هم كه گوش به زنگ دكتريم و اميدواريم كه نگاه خانم منشي بعد از اين همه انتظار ، روي ما ثابت بماند و بگويد : " نوبت شماست آقاي مشتاق ! " و بالاخره دكتر هومن ، زنگ را زد و همه مريض ها از جا نيم خيز شدند و نگاه منشي از همه رد شد و به من كه رسيد ، از رويم سُر خورد و روي مريض بغل دستيم ثابت ماند و گفت : " نوبت شماست آقاي رضايي ! " آقاي رضايي از جا جهيد و لنگ لنگان در  آستان اتاق دكتر از چشم افتاد . غيض ام را فرو دادم و با عصبانيت زل زدم به منشي ؛ منشي دوباره غرق جدول بود و من نفهميدم چه طوري سنگيني نگاه من را احساس كرد كه چشم از جدول برداشت و لبخندزنان از من پرسيد : " ببخشيد ! حيوان نجيب ؟ " اختر به جاي من زودي به جواب كفت : " سگ خانم جان ! سگ . "
 
کد:5050

برای مطالعه داستان های بیشتر از حسین معدنی ثانی هم اکنون روی اینجا کلیک کنید.

 

کوچه پس کوچه پیوندها

کلیک کنید:

گریه های بی حساب / داستان کوتاه / لیلا نوحی طهرانی

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما