شعری برای دکتر بسکی: شوکای پیر هنوز می شناسدت / دیده بان سپید پوش چرا بسنده کرده ای به آفتاب پشت پنجره؟ / پس از تو تمام الفبای جنگلی ما فرو خواهد ریخت

اخیرا تصویری در اینترنت منتشر شده که دکتر غلامعلی بسکی پدر دلسوز طبیعت ایران را که مدتی است گرفتار بستر بیماری شده، در یک تخت مخصوص نشان می دهد که پشت پنجره قرار گرفته تا آفتاب بگیرد.
 
به گزارش مجله اینترنتی اسرارنامه به دنبال انتشار این عکس محمد حسین صفری یکی از شعرای استان گلستان شعر زیبایی را به نام «دیده بان در برف» برای دکتر بسکی سروده است.
 
وبسایت قابوس نامه از رسانه های محلی شهرستان گبند کاووس محل زندگی دکتر بسکی فرزند شایسته سبزوار و پدر طبیعت ایران متن کامل سروده محمد حسین صفری را به همراه توضیحی کوتاه در ابتدای آن به شرح زیر منتشر کرده است:
 
 
محمد حسین صفری ، شاعر و هنرمند گنبدی است که به مناسبت تولد پدر طبیعت ایران ” دکتر بسکی” و با الهام از تصویری که اخیرا در فضای مجازی منتشر شده است ،قطعه ای را سروده است.
 
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی قابوس نامه، این شاعر خوش ذوق گنبدی خود در این رابطه می گوید: اخیرا تصویری از دکتر بسکی دوست داشتنی دیدم که روی تخت بسته شده و پشت پنجره قرار گرفته بود تا آفتاب بگیرد. این عکس به قول یکی از دوستانم شبیه یک تابلوی نقاشی جلوه می نمود، اگرچه بسیار ناراحت کننده بود.
 
صفری ادامه می دهد: چنان تحت تاثیر این عکس قرار گرفتم که قطعه زیر حاصل این دلگرفتی و آزردگی خاطر از روزگار نابسامان شد. آن را تقدیم می کنم به بابا بسکی و تمامی دوستدارانش.
 
 
” ب ” مثل  ” بسکی “
” سین ” مثل  ” سرای گاندی “
” کاف ” مثل ” کاووس “
” ی ” مثل ” یار ” … .
 
 
شبیه ” انجیلی ” کهنسالی شده ای 
در زیستگاه ملی ” پلنگ های هیرکانی ام “
با ریشه های ” هزاران ساله “
بلند چون افراهای آفتاب گیر ” افراتخته “
عمیق چون دره های مینیاتوری ” سولوکلی “
استوار چون سلسله کوههای روشن ” البرز “.
 
 
حالا می توانم کهنسال تر ببینمت
با ” خزه “های شبنم گرفته بر آبشار گونه هایت
و با تو برسم به نحیف ترین درختان میانه ی راه
برای جستجوی ” کبک “هایی که در برف هم از تو نمی گریزند .
 
 
از باد شنیدم که ” آهوان ” دشت های ” میرزابایلو”
برای سبزینگی اندام نحیف استخوانی ات
 ختم ” آفتاب ” گرفته اند .
با ” قاپلان های ” دو سوی ” جاده ” دویدیم
تا سمت خانه ات پرچینی بسازیم
برای نیامدن ” مرگ “.
 
 
روزها کوتاه 
شب ها کوتاه
ساعت ها پر تلاش
و مرگ دور و دور تر
ای ” دیده بان سپید موی “…
 
 
” شوکای ” پیر هنوز هم می شناسدت
و آن ” خرس قهوه ای ” مادر .
تا وقتی تو هستی
نه درختان ، فراموشی خواهند گرفت
نه ” خرس های قهوه ای “
نه ” قاپلان “های گریزپا
نه آهوان  دشت های ” میرزابایلو”
نه ” کبک “های خوش خرام ” سولگرد “.
 
….
 
 هنوز هم تو را در خواب می بینم
با ” اسب های وحشی آشوراده ” 
پناه درختان ” اورس ” می نشینی
با ریشه هایی فزون 
در عمق ” آبهایی زیرزمینی “
به دیده بانی ” قُله ی آلوباغ “
تا مباد نیش ” تبری ” کمر ” بلوط “های همسالت را بشکند
تا مباد زخم نیشدار ” گلوله ای “
” آهوی ماده ای ” را بی شوهر نماید .
 
….
 
” قورباغه های جنگلی ” هم بهانه می گیرند
وقتی در آغوش باران خورده ی ” مادرسو ” می نشینی
با ” گاوماهی های ” رودخانه کشتی می گیری
با ” مارماهی ها ” می رقصی
وقتی ” همای سعادت ” از فراز پیشانی به برف نشسته ات عبور می کند
تو شبیه ” گوزنی ” می شوی
که بوسه بر پای دیده بانش می زند.
 
 
اینجا همه آرامش دارند
” خوک “های وحشی شارلق
” درختان آزاد “
” تشی “های سرگردان
” لاک پشت های چهارچنگالی “
و من 
من که با تو سرشار می شوم از ” عقاب های طلایی “
از “خرمندی “های شبنم پوش
از پیچ های سبز ” امین الدوله “.
 
….
 
تو که می خندی
” مه ” شروع می شود
از ارتفاع بلند منطقه ی حفاظت شده ی ” آلمه ” می گذرد
با ” سمورهای جنگلی “
به چشم های تو می رسد .
 
 
 
چه نشسته ای ” دیده بان سپید پوش ” ؟
چرا بسنده کرده ای به ” آفتاب پشت پنجره ” ؟
می خواهی دل ” سرخدارها ” بشکند
یا آنکه ” خزر ” آشوب کند
” آگامای صخره ای ” سکته کند ؟
مگر نمی بینی هنوز هم ” می سوزد “
بالهای ” بارانک های قزقلعه “
مگر صدای پای ” آتش ” را نمی شنوی
فریاد ” زنبورها ” را حس نمی کنی 
سوگواری ” ملخ ها ” را نمی بینی ؟
چه نشسته ای ” دیده بان پیر “
برخیز 
اندام استخوانی نحیفت را به آفتاب گسترده در شانه های ” تنگه گل ” بسپار
بگذار ” اسب های وحشی ترکمن ” با تو یورتمه بتازند .
 
….
 
من با ” قرقاول ها “
شقایق ها
و نیزارها
 در مرتعی صعب العبور نشسته ام
تا تو بیایی
برسی
برای ” بارانک “های غمگین سرودی بخوانیم
ترانه  ی آبی ” بالابان ها ” را بشنوی
پایکوبی ” گربه های پالاس ” را ببینی .
 
 
من دچار ” حریق ” می شوم دیده بان
اگر تو نباشی
اگر تو نیایی
من و تمام ” سیاه تلوها “
تمام ” نسترن ها “
تمام ” پیچ های امین الدوله “
دچار می شویم
اگر تو نخندی
و دستهایت را برای خنکای ” آبشار لوه ” تکان ندهی
لبخندت را از چشم های مه گرفته ی ” نمدار ” برداری
رویت را از دامن چین دار ” لُهندر” بگیری
ما دچار می شویم
دچار همان ” حریق ” به خاکستر نشسته ای که کابوس هماره ی ما شده است .
 
….
 
حالا وقت آن است 
ابزار ” پزشکی ات ” را برداری
و با من بیایی
به محدوده ” دیوار کجی “
” دگرمانلی “
” قزقلعه “
حالا وقت آن است
” تختت ” را زمین بگذاری
” بیماری ” منحوس آمده در آستانه ی خانه ات را چال کنی
پنجره را رها نمایی
خانه را به حال خودش واگذاری
و با من بیایی
در میهمانی زلال ” سیاه ماهی ها “
جشن بهارانه ی درختان ” ممرز” 
” داردوست های ” خزان گرفته …
بیایی و ببینی که تمام قبیله ی ” توسکاهای جنگلی “
” سمندرهای کوهستانی “
” روبهان ” بازیگوش ترکمن
“موش خرمایی ” های ” آلماگل “
به انتظارت نشسته اند .
 
 
….
 
ای ” دیده بان سپید موی “
روزها کوتاه 
شب ها کوتاه
ساعت ها پر تلاش
و مرگ دور و دور تر …
 
….
 
قلب تو ” موزه ای ” شده است
درمیان دیوارهای صخره ای ” قوره قون “
” چشمه “های جنوبی ارتفاعات
در مرغزار ابرپوش  ” اُلنگ “
قلب تو ” موزه ای ” شده است
در میان دستهای ما
چشمهای ما
نیازها و دعاهای سبزی که در باغچه های کوچکمان کاشته ایم .
 
….
 
قلب تو اگر نتپد
هوای گلستانی من از باد خالی خواهد ماند
قلب تو اگر ندود
” یوزپلنگ های آسیایی ” بی انگیزه خواهند بود 
قلب تو اگر ندمد
آفتاب روی از ” آق سو ” خواهد گرفت
قلب تو اگر  …
اگر …
اگر ….
 
 
” ب ” مثل ” بسکی “
” سین ” مثل ” سرای گاندی “
” کاف ” مثل ” کاووس “
” ی ” مثل ” یار ” … .
 
….
 
این تمام الفبایی ست که من آموخته ام .
و از تو 
زبان ” گاوماهی ها ” را
از تو زبان ” گرگ ها ” را
تلاش کن بمانی 
ای ” دیده بان اهلی “
پس از تو من ” دگرمانلی ” را ترک نخواهم گفت
پس از تو من ” ملخ ها ” را آرام نخواهم دید
پس از تو من ” تالابی ” خواهم شد 
خشک و مفلوک
بی رمق
با پرندگانی که از آسمان غبار گرفته ی من نخواهند گذشت  .
 
 
پس از تو یتیم خواهند شد
” قاپلان های ” جوان
” آهوان ” دختر
” قوچ های ” نوزاد
” انجیلی های ” نوجوان
” ممرزهای ” نونهال
” خرمندی های ” نورس
پس از تو 
تمام الفبای جنگلی ما فرو خواهد ریخت
” جاده ها ” بزرگتر خواهند شد
” ماشین ها ” بیشتر
” آتش ها ” بیشتر
” دزدی ها “
و ” جنگ ها ” …
جنگ های بی سرو ته
جنگ هایی برای رسیدن به آخر دنیا
جنگ هایی که  ” قرقاول ها ” را به وحشت می اندازند .
لطفا برخیز 
دیده بان افراهای بلند ” افرا تخته “
دره های نجیب ” خرس دره “
” توسکاهای ” معصوم
بگذار هنوز هم چشمانت موزه بمانند
بگذار این ” جاده ” در ابتدای دستهای تو درجا بزند
بگذار ” خرس ها ” سر به پاهای تو بسایند
بگذر ” گاو ماهی ها ” از دستان تو آب بنوشند
بگذار ” لُهندر” ” لُهندر” بماند
و ” قزقلعه ” ” قزقلعه  “… .
تو اگر نباشی
زبان حیات ” هیرکانی ” بهم خواهد ریخت .
 
 
روزها کوتاه 
شب ها کوتاه
ساعت ها پر تلاش
و مرگ دور و دور تر
ای ” دیده بان در برف نشسته “
” دیده بان چهار فصل ” .
 
 
باد می آید
و من در کنار ” قاپلان ” های دو سوی ” جاده ” می دوم
به سمت خانه ات
تا پرچینی بسازم برای نیامدن مرگ 
برای جاودانگی نام عزیزت 
برای بازنویسی مکرر اندیشه ات .
 
 …
 
نگاه کن
پشت در خانه ات
کبک ها نشسته اند
مارال ها زانو زده اند
خرس ها و تشی ها
ملخ ها و زنبورها
ختم آفتاب گرفته اند
می شنوی 
” ب ” مثل ” بسکی “
” سین ” مثل ” سرای گاندی “
” کاف ” مثل ” کاووس “
” ی ” مثل ” یار  … ” .
 
شعر از : محمد حسین صفری 
بهمن ۱۳۹۴
به مناسبت تولد دکتر بسکی .
 
 
کوچه پس کوچه پیوندها
کلیک کنید:
 

 

نظرت را بنویس
comments
پربازدیدترین محبوب‌ترین‌ها پرونده ویژه نظرات شما